تمام من

آنچه بر من میگذر (یا دوست دارم بگذر)

تمام من

آنچه بر من میگذر (یا دوست دارم بگذر)

قطعه ای از بهشت

بهترین خاطره من از دانشگاه دوره لیسانس، سفر حج عمره است. من آدم مذهبی به اون معنا که تو ذهن اکثریت مردم جامعه است نیستم. البته که به یک سری از اصول معتقدم و از نماز خوندن لذت میبرم چون احساس آرامش میکنم. ولی خب اصلا اینطور نبود که آرزوی سفر مکه و مدینه را داشته باشم. سال دوم دانشگاه شنیدیم برای حج عمره دانشجویی ثبت نام میکنن. با چند تا از بچه ها رفتیم ببینیم چه خبره. همه اسم نوشتیم. فری نمیخواست ثبت نام کنه. شک داشت. دلش میخواست با خانوادش بره. بهش گفتم حالا ثبت نام کن اگه اسمت دراومد و نخواستی خب نمیری. خلاصه اینکه اون سال اسم هیچ کس غیر از فری درنیومد. تو تابستون رفتن و به گفته خودش علی رغم گرمای ذوب کننده عربستان سفر عالیییی بود.

سال بعدش منم دلم میخواست برم. بیشتر دوست داشتم تجربه کنم. آذر ماه ثبت نام بود. در کمال ناباوری قسمتم شد. تو دانشکده همراه بچها بودم که به گوشیم زنگ زدن و گفتن تو قرعه کشی اسمم دراومده! من فقط مبهوت به ذوق کردن فری نگاه میکردم. و بازهم در کمال ناباوری پدر گرامی اجازه دادن که برم. سفر ما تو تعطیلات نوروز بود. همه کارا رو با عجله انجام دادم. آماده شدن پاسپورت، گرفتن لباس، شرکت تو کلاسای توجیهی و... البته که من هنوز هم گیج بودم. اصلا نمیدونستم من میون این آدمایی که با شنیدن اسم مدینه گریه میکنن چی کار میکنم!! دائم در حال رجوع به فری بودم. شده بود حل المسائل من! فقط یه سفارش رو همش تکرار میکرد. خرید نرو! گفت اگه بری خرید روز آخر فقط حسرت لحظاتی که میتونستی تو مسجد النبی و مسجدالحرام باشی و نبودی میمونه رو دلت.

پرواز رفت واقعا مصیبت بود. من کلا تو هواپیما حالم بد میشه ولی اون شب حالم خیلی خیلی بد شد. مخصوصا اینکه من از روز قبل نخوابیده بودم. و بزرگترین نقطه ضعف من خوابه. نسبت به بیخوابی خیلی کم طاقتم. القصه. به محض رسیدن به هتل مدینه اعلام شد سریع آماده شیم برای نماز صبح. من هم همونطور گیج و منگ وضو گرفتم و رفتیم. اما...

به محض ورود به مسجدالنبی عاااشق اون مکان شدم.آرامشی که تو اون فضا موج میزنه هیچ جای دیگه ای برای من تکرار نشد. حتی تو مکه. یه هفته ای که مدینه بودیم در 24 ساعت فقط 3-4 ساعت میخوابیدم. اما اصلا احساس خستگی و کسل بودن نمیکردم. عاشق این بودم که برم به ستون های مسجد تکیه بدم. قرآن بخونم. همینجور زیر لب هرچی دلم میخواد به خدا بگم. ویا حتی فقط مردم تماشا کنم. اما تو اون مسجد هم یه نقطه طلایی وجود داره. روضه رضوان! قسمتی از مسجد که بین منبر و محراب پیامبر اسلام است و به گفته پیامبر قطعه ای از بهشت. هرشب بعد از شام با عجله میرفتیم مسجد و منتظر میشدیم دیوارهای چوبی بین قسمت خانم ها و آقایون بردارن تا خانم ها اجازه پیدا کنن برن قسمت روضه رضوان. وای که اونجا واقعا قطعه ای از بهشته. با اینکه بسیار شلوغه. همه در تلاش برای پیدا کردن جای کوچیکی هستن که بتونن نماز بخونن. دیوار خانه حضرت فاطمه با ردیف های قرآن پوشونده شدن و شرطه های زن دائم در حال فرستادن زورکی شما به بهشت هستن که با مرده ها صحبت نکنیدو این کارا شرک است!! ولی هیچ کدوم از اینا ذره ای از آرامش اون فضا رو کم نمیکنه. جایی که به هیج وجه قابل توصیف در کلام نیست.

امروز خیلی دلم هوای روضه رضوان رو کرده. کاش باز هم قسمت بشه برم!! که من تو این موضوع عمیقا به طلبیده شدن معتقدم.

راستی عیدتون مبارک!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.