هر یک قدم که به رفتن نزدیک میشم بیشتر پر میشم از حس های متضاد. همه مراحل رو دقیق و پشت سرهم انجام میدم. همه مدارک لازم. همه کارایی که برای کنده شدن از این جا لازمه. بیشتر روزا در حال بدو بدو کردن هستم اونقدر که نفهمیدم چجوری دو هفته آخر فروردین گذشت. اما...
شاید خسته ام. اینقدر برای رسیدن به این مرحله انرژی گذاشتم که حالا که دارم بهش میرسم دیگه ذوق و شوق روزای اول نیست. شاید هم ترسیدم. از تنهایی. از اینکه آیندم نامعلومه. خلاصه که این روزا پرم از رفتن یا نرفتن.
و من دوباره در راه سفر. بازهم اصفهان. نمیدونم این سفرهای یه روزه تا کی قراره ادامه داشته باشه. هر دفعه میگم این بار دیگه دفعه آخره ولی بازم یه اتفاقی من میکشونه به اون شهر. این بار به بهانه خواهرک. فردا عازم اصفهانیم....
بالاخره بعد از 2.5 سال تلاش امروز خبر خوش گرفتم. مجموعه ای از احساسات مختلف دارم الان. هیجان. شادی. استرس . بیشتر از همه شکر گذاری. فصل جدید از زندگیم از 3 ماهه دیگه شروع خواهد شد.
خدایا شکرت