پنج شنبه یه روز واقعا خوب بود. صبحش رفتم انقلاب و کلی برای خواهرک عزیز خرید کردم. خودش درگیر کار بود و وقت نمیکرد. واقعا این بچهایی که معماری میخونن صبر عظمایی دارن. نفهمیدم چجوری ناهار خوردم ونماز خوندم. بعد هم با سرعت نور حاضر شدم و پیش به سوی محل قرار با دوستان جان. خیلی وقت بود که همدیگه رو ندیده بودیم. فکر کنم بیشتر از یک سال!! خوبه که همه تو یه شهر زندگی میکنیم. ولی از بس هرکس به طریقی گرفتاره جور نمیشد بریم بیرون. بعد از کلی مشورت قرار شد بریم پل طبیعت ببینیم. خیلی زیبا بود. عالی. منکه خیلی دوستش داشتم فقط کاش هوا تمیز بود. بعد هم راه رفتیم و راه رفتیم و حرف زدیم. در نهایت رسیدیم به یه کافه تو خیابون کارو تجارت. دیگه اونقدر سردمون بود که به خوب بودن یا نبودنش فکر نکردیم. مستقیم رفتیم تو نشستیم. چای خوبی بود. تقریبا دنج و خلوت. مناسب برای دردو دلا و بحثای دخترونه. خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم.
بعد هم اومدم خونه و ایمیلم چک کردم یک خبر عالی دریافت کرده بودم. چیزی نزدیک به معجزه. اصلا فکر نمیکردم درست بشه ولی خب خبر خوبش رو برام میل کرده بودن! اینم یه اتفاق خوب دیگه تو بهمن عزیز!
خدایا شکرت.
آقا پسر دانشجوی گرامی کل ترم رو مدیر عاملی اومد سرکلاس! بعد پایین برگه امتحان پایان ترمش بعد کلی داستان سرایی و التماس دعا گفتن، نوشته: استاد درسته زن نداریم ولی به خدا گرفتاریم!!
امروز آغاز بهمن بود و اولین اتفاق خوب این ماه برام پیش اومد. اونقدر سرکلاس بحث آزاد خندیدیم که نزدیک بود به ملکوت اعلا بپیوندیم!!
خدایا شکرت